سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

عروسکهای من88/11/7 || 10:8 صبح
سولمازکوچولو فردا امتحان داشت و مشق‌هایش هم خیلی زیاد بود. او حالش خیلی بد بود و نتوانست مشق‌هایش را تمام کند و با ناراحتی تمام خوابید. صبح از خواب بیدار شد و با ناراحتی کیف و وسایلش را برداشت و به سمت مدرسه رفت. سر کلاس خانم معلم خواست که مشق‌ها را ببیند. سولماز کوچولو هم با ترس نشسته بود و جرات نمی‌کرد دفترش را باز کند.
 

 

خانم معلم که بالای سرش رسید به او گفت: دفترت را باز کن. سولماز دفترش را باز کرد ولی با صحنه‌ای مواجه شد باورنکردنی. او تمام مشق‌هایش کامل و نوشته شده بود. خانم معلم هم امضا کرد و رفت ولی سولماز تمام روز را با تعجب و با دهان باز گذراند، چون اصلا باورش نمی‌شد و فکر می‌کرد که کار چه کسی است. فردای آن روز سولماز دفتر ریاضی‌اش را خالی گذاشت و تمرین‌هایش را حل نکرد ولی باز دوباره دید که تمرین‌هایش نوشته شده است. سولماز کوچولو تعجب کرده بود و نمی‌دانست چه کسی این تمرین‌ها را حل می‌کند. یک روز از این روزها سولماز موقع خواب دفتر و کتاب‌هایش را روی میز تحریرش گذاشت و زیر پتو پنهان شد. مدتی گذشت اما خبری نشد. دیگر سولمازکوچولو داشت خوابش می‌برد که سر و صدایی شنید. یواشکی سرش را از زیر پتو بیرون آورد و دید که عروسک‌هایش با هم دارند صحبت می‌کنند. سولماز ترسید و جیغ کشید و رفت زیر پتو پنهان شد ولی از ترس تمام بدنش می‌لرزید و باورش نمی‌شد که عروسک‌ها هم جان دارند.

یک عروسک آدم‌برفی سفید داشت که خیلی مهربان بود. آمد بالای سرش و پتو را کنار زد و گفت: سولمازجان... سولمازجان... نترس ما همه دوست‌های تو هستیم... بیا بیرون، ما همیشه به تو کمک می‌کنیم... همان‌طور که تو ما را دوست داری ما هم تو را دوست داریم.

سولماز آرام آرام بیرون آمد و به آنها نگاه کرد. همه عروسک‌ها یکی یکی به سولماز سلام کردند. سولماز خیلی خوشحال شده بود که اینقدر دوست‌های عروسکی مهربانی دارد.

سولماز کوچولو گفت: دوستان من، شما تمرین‌های مرا حل می‌کردید؟ عروسک‌ها گفتند: بله، ما خواستیم کمکت کنیم تا موفق شوی. سولماز گفت: یعنی شما تمام درس‌ها را بلد هستید؟ عروسک‌ها گفتند: بله. سولماز گفت: یعنی مدرسه رفته‌اید؟ از کجا یاد گرفتید؟ عروسک‌ها گفتند: نه... ما مدرسه نرفتیم ولی هر زمان که تو درس می‌خواندی ما هم به درس‌هایت گوش می‌کردیم و همه چیز را یاد می‌گرفتیم، برای همین وقتی که تو نمی‌توانستی کارهایت را انجام بدهی ما برایت انجام می‌دادیم. از آن به بعد سولماز دیگر درس‌ها را خودش انجام نمی‌داد و همه را به عروسک‌هایش واگذار می‌کرد و او به این وضع عادت کرده بود تبدیل شده بود به یک دختر تنبل که اصلا زحمتی برای درس‌هایش و مدرسه‌اش نمی‌کشید. به همین دلیل عروسک‌ها تصمیم گرفتند که دیگر به سولماز کمک نکنند و از آن روز به بعد دیگر عروسک‌ها به سولماز کمک نکردند و سولماز که به تنبلی عادت کرده بود برایش خیلی سخت بود، ولی از آن روز متوجه شد که هیچ وقت نباید وابسته به کسی باشد و خودش باید از پس کارهایش بر بیاید.



  • کلمات کلیدی :
  • ? نویسنده: یلدا نوشته های دیگران :
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ