قاصدک
عارفه دختر بازیگوشی بود که دائما در حال بازی کردن و شیطونی بود. او یک برادر بزرگتر هم داشت که عاشق فوتبال بود. به همین خاطر عارفه هم یکی از طرفداران پروپاقرص فوتبال بود و هر زمان برادرش به زمین بازی میرفت عارفه هم به دنبال او میدوید و زودتر از او در زمین چمن حاضر میشد. چند روز بیشتر به اول مهر و بازگشایی مدارس نمانده بود. یک روز عارفه همین که در زمین فوتبال با بچهها و در کنار برادرش میدوید ناگهان با صورت روی زمین افتاد و گریه و فریاد او بلند شد. برادر عارفه با شنیدن گریه به سمت خواهرش دوید و او را بلند کرد و به خانه برد.
مادر عارفه با دیدن دختر کوچولویش به وحشت افتاد و گفت چی شده؟ چی شده دخترم؟ عارفه گفت: زمین خوردم و دستم هم خیلی درد میکنه. مادر فورا عارفه را به دکتر برد. دکتر گفت: دست دختر بچه شکسته است. باید فورا دستش را گچ بگیریم تا زودتر خوب شود. عارفه دستش را صاف نگه داشت و آقای دکتر آن را گچ گرفت. شب شده بود و عارفه ناراحت در اتاقش نشسته بود و فکر میکرد. مامان عارفه آمد و از او پرسید چی شده دخترم؟ عارفه گفت: مامان جون من خیلی ناراحتم چون چند روز بیشتر به باز شدن مدرسهها نمانده و من دستم در گچ است. من نمیتوانم به مدرسه بروم و درس بخوانم. نمیتوانم مشق بنویسم و زد گریه... های های... . مادر، عارفه را بغل کرد و بوسید و گفت: عزیزدلم ناراحت نباش. روز اول با هم به مدرسه میرویم و من برای خانم معلم و سرپرست مدرسه توضیح میدهم تا آنها کمکت کنند دستت زودتر خوب شود، ولی تو هم یادت باشه این تجربهای شد برای تو که دیگر شیطونی نکنی. آخه دختر خوبم تو که حریف برادرت و همسن و سالهای او نمیشوی. تو باید با دوستها و همسن و سالهای خودت بازی کنی. |
|