سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قاصدک

محرم88/12/17 || 11:0 صبح



  • کلمات کلیدی :
  • ? نویسنده: یلدا نوشته های دیگران :
    سال نو مبارک87/12/29 || 6:50 عصر

     

     

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • ? نویسنده: یلدا نوشته های دیگران :
    عید علم و دین مبارک87/12/24 || 10:57 صبح



  • کلمات کلیدی :
  • ? نویسنده: یلدا نوشته های دیگران :
    ماهی و قورباغه87/12/22 || 10:0 صبح

     

     
    روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می‌کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدند با هم بازی می‌کردند تا شب که آنقدر خسته می‌شدند و نمی‌دانستند که کجا خوابشان می‌برد. بین این ماهی‌های کوچولو یکی از آنها بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و رنگش هم به رنگ فیروزه بود و همیشه بهانه‌گیری می‌کرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه‌ماهی‌ها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولوی‌ فیروزه‌ای را در بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود. در آن روز قبل از این‌که ماهی کوچولوی فیروزه‌ای بهانه‌گیری کند دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولوی فیروزه‌ای هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشه‌ای نشست و به دوستانش نگاه کرد، ولی خیلی زود حوصله‌اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد. نزدیک ساحل که شد قورباغه‌ای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه می‌کرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟

    قورباغه گفت: من از بلندی می‌ترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند. ماهی کوچولوی فیروزه‌ای فکری کرد و گفت: خوب قورباغه عزیز، من کمکت می‌کنم تا بیایی توی آب، ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.قورباغه گفت: باشه... چطوری تو می‌خوای به من کمک کنی؟ ماهی کوچولوی فیروزه‌ای رفت و از لاک‌پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک‌پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک‌پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند. قورباغه کوچولو یکدفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد تا به کل ماهی کوچولوی فیروزه‌ای را که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغه‌های دیگر دوید و رفت. ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.

    ماهی کوچولوی فیروزه‌ای  تنها شده بود و در گوشه‌ای نشست و به اطرافش نگاه کرد و چند تا اسب آبی را دید که باهم  شاد و خوشحال بازی می‌کردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این‌که هرکسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.

     گلنوشا صحرا نورد



  • کلمات کلیدی :
  • ? نویسنده: یلدا نوشته های دیگران :
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ