قاصدک
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند. ماهی کوچولوی فیروزهای فکری کرد و گفت: خوب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب، ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.قورباغه گفت: باشه... چطوری تو میخوای به من کمک کنی؟ ماهی کوچولوی فیروزهای رفت و از لاکپشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاکپشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاکپشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند. قورباغه کوچولو یکدفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد تا به کل ماهی کوچولوی فیروزهای را که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت. ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولوی فیروزهای تنها شده بود و در گوشهای نشست و به اطرافش نگاه کرد و چند تا اسب آبی را دید که باهم شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل اینکه هرکسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
گلنوشا صحرا نورد