قاصدک
به سرش زد که پا به فرار بذاره و هر چه سریعتر خودش رو به قطب برسونه. چشمی چرخوند و حیاط رو از زیر نگاهش گذروند تا یه تکونی به پاهاش داد و چند قدمی راه رفت، موقرمزی از خواب پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن، آخه تو خوابش دیده بود که آدمبرفی آدم شده و راه میره، خیلی ترسیده بود، اما آروم آروم پی برد که این فقط یه خوابه و دوباره چشمهاش رو هم افتاد تا صبح که با باز کردن پنجره و دیدن خورشید خانوم، باز اخمهاش رفت تو هم، آخه موقرمزی از اول زمستون منتظر یه برف درست و حسابیه که باهاش آدمبرفی درست کنه، اینقدر که عاشق آدم برفیه تو خواب هم دست از سرش برنمیداره و مدام خواب آدمبرفی میبینه.
با کمی ناراحتی لباسش رو پوشید و یه لقمه نون و پنیر از مامانش گرفت و راهی مدرسه شد.
تو حیاط مدرسه با خودش راه میرفت و میگفت: چی میشد که حیاط پر از برف بود و همه ما بچهها مشغول درست کردن یه آدمبرفی خیلی بزرگ بودیم.
تو این فکرها بود که زنگ کلاس به صدا در اومد و رفت سر کلاس، خانم معلم از بچهها خواست که فردا با خودشون یه کاردستی بیارن. موقرمزی هم اصلا از این کار خوشش نمیاومد که با کاغذ رنگی و چسب و مقوا، کاردستی درست کنه، اما مجبور بود.
سرتاسر اون روز رو موقرمزی تو این فکر بود که چه کاردستیای درست کنه که از همه قشنگتر باشه.
تو اتاقش نشسته بود و به در و دیوار نگاه میکرد تا چیزی به ذهنش برسه که یهو با دیدن شال و کلاهش یاد آدمبرفی افتاد و از جا پرید و شروع کرد به درست کردن یه آدمبرفی پنبهای.
رفت و از مامانش یه عالم پنبه گرفت و با روبانها و دگمههای رنگ وارنگ به اون سر و شکل داد و یه آدمبرفی واقعی درست کرد که خودش هم باورش نشد.
موقرمزی صبح که از خواب پاشد به آدمبرفیاش صبح بخیر گفت و با خودش برد سر کلاس، وقتی شال و کلاهش رو درآورد و خواست رو جالباسی آویزون کنه، یادش افتاد که ممکنه آدمبرفیاش سردش باشه و شال و کلاه رو پوشوند به آدمبرفی پنبهای و دیگه هیچ چیزی از آدمبرفی واقعی کم نداشت.
بچهها از دیدن کاردستی موقرمزی تعجب کردن، آخه خیلی خیلی قشنگ و راست راستکی به نظر میاومد.
وقتی خانم معلم اومد تو کلاس با دیدن آدمبرفی موقرمزی جا خورد و خندید و گفت: دخترم تو امسال زمستون رو برای ما با درست کردن این آدمبرفی پنبهای، قشنگتر کردی. نمرهات 20 اما باید قول بدی که این آدمبرفی قشنگ رو بدی به ما تا از طرف مدرسه تو مسابقات کاردستی استان راه پیدا کنه.
موقرمزی قبول کرد و با بوسیدن آدم برفی در گوشش گفت: کسی چه میدونه شاید کمکم پای تو به سرزمین قطب هم برسه.
نرجس ندیمی دانش