قاصدک
یک روز از این روزها که به مدرسه میرفت در راه مدرسه حسنی چشمش به سگی افتاد که پای دیوار خوابیده بود.حسنی سنگی به سوی او پرتاب کرد. سگ ناگهان از جا جست و با سر به دیوار خورد و به زمین افتاد. حسنی از کار بد خود به خنده افتاد.
حسنی دست بردار نبود و تمام حیوانات و آدمها را مورد آزار و اذیت قرار میداد.
روزی در راه چشمش به یک گنجشک افتاد و به سوی او هم سنگ پرتاب کرد. سنگ پس از اینکه به گنجشک خورد شیشه همسایه را نیز شکست.حسنی که بچه شیطان و بدی بود در مدرسه هم همین کارها را میکرد و باعث آزار و اذیت بچهها و معلمها میشد. یک روز سر کلاس هنگامیکه معلم درس میداد حسنی به همشاگردیهای خود سنگ پرتاب کرد و کلاس شلوغ شد. آقای معلم هم حسنی را از کلاس بیرون کرد. مدیر مدرسه که متوجه جریان شد پدر حسنی را به مدرسه خواست و پرونده او را به پدرش داد و یک سال از درس محروم کرد. حسنی خیلی غصهدار شد و از غصه روزها میآمد و پشت پنجره کلاس میایستاد و درس را گوش میداد. این تنبیه خوبی برای او شد و یک سال از دوستانش عقب افتاد. حسنی ادب شد و از آن پس تصمیم گرفت دیگران را آزار و اذیت نکند. حسنی سال بعد به مدرسه آمد و قول داد که پسر خوبی باشد. حالا دیگر همه بچهها حسنی را دوست داشتند و او هم خیلی خوشحال بود.